داستانک
یه داستانی آوردم ببین اصن...آدم خشکش میزنه
لایکو بزن بپر ادامه
یه روز توی سرمای زمستان بودیم اواسط ماه بهمن هوا سوز میکشید
رفیقم بهم زنگ زد گفت میخوام بیام خونت منم اونموقع دانشجو بودم و یه خونه اجاره ایی داشتم گفتم حله داداش قدمت روی چشمم 1 ساعت دیگه بیا
رفتم دم یخچال رو باز کردم که ببینم چیزی واسه پزیرایی دارم دیدم ن هیچ میوه و خوراکی ندارم رفیقم که عاشق خوراکی بود اونم پای فیلم دیدن.
منم ساعت 11 شب زدم بیرون که برم یه چند کیلو میوه و خوراکي بگیرم داشتم توی ذهنم حساب میکردم که چی بگیرم یهو رسیدم به کوچه ایی که خیلی تاریک و خلوت بود و راه های دیگه اینقدر برف اومده بود مسدود شده بود منم که هیچ فکری نکردم و رفتم یه همسایه داشتیم خیلی آدم شوخ طبعی بود دیدمش داشت سیگار میکشید بهش سلام کردم یه نگاهی بهم کرد چشماش رو تا ته باز کرد گفت (پخ) ترسیدی بعدش خندید منم خندیدم گفتم حاجی دهنت سرويس بعدش خداحافظی کردیم
رفتم رسیدم مغازه وسایل رو خریدم موقعه بیرون اومدن صاحب مغازه بهم گفت یه 2 هفته ایی هس که شبا اینجا من احساس ترس میکنم و اینگار یه چیزی سر جاش نیست منم گفتم نترس و زدم بیرون وقتی وسط کوچه تاریک داشتم بر میگشتم خونه یادم اومد رفیقم سیگار میکشه و یادم رفت براش سیگار بگیرم بازم راهو برگشتم توی راه داشتم میرفتم دیدم همسایه شوخ طبعی که 5 دیقه پیش دیدمش نشسته داره سنگ رو محکم میزنه روی سنگ دیدمش گفتم همسایه داری آسیاب میکوبی هیچ چیزی نگفت منم یه خنده کردم و داشتم از همسایه دور میشدم دیدم یهو بلند شد منو نگاه کرد منم گفتم چرا جوابم رو نداد توی این فکر بودم رسیدم دم مغازه یه ذره ترسیده بودم رنگم پریده بود صاحب مغازه گفت چیزی شده قضیه رو بهش گفتم اونم گفت منم این چیزو یه بار دیدم ولی سوار ماشین بودم داشتم مغازه رو میبستم دیدمش اومد سمتم هیچی نگفت و رفت منم ترسیدم و گفتم شاید توهم زدیم جفتون فروشنده گفت میخوای زنگ بزنی یکی بیاد دنبالت منم صدامو کلفت کردم گفتم مشتی بچه که نیستم زدم بیرون وسط های راه دیدم هنوز همسایه وایستاده و داره منو نگاه میکنه خشکم زد و داشتم سکته میکردم دیدم گفت (پخ) ترسیدی این دفعه ناراحت شدم گفتم حاجی چرا داشتم بر میگشتم جواب ندادی گفت ببخشید حواسم نبود
بعدش سرمو انداختم پایین که برم دیدم بجای پا 2 تا سم داره از ترس نفس هام تند تند شده بود ولی عادی رفتار کردن و خدافظی کردم
وقتی رسیدم دم خونه خونه از ترس داشتم سکته میکردم که رفیقم رسید قضیه رو گفتم و صبح شد و فرداش خبر رسیده بود که صاحب مغازه ساعت 4 شب که میخواسته مغازه اش رو ببنده بره خونه شون از ترس سکته کرده و تشنج کرده و مرده
و بعد این اتفاق فهمیدم همسایه ی شوخ طبمون در اصل یه شیطان یا یه جن یا یه موجود شیطانی بوده
و بعد این اتفاق یه خونه دیگه گرفتم و رفتم بعد 1 هفته همسایه شوخ طبمون بهم پیامک داده بود گفته بود چرا رفتی بدون خدافظی بیا من میخوام یه شب شام دعوتت کنم منم هر طوری بود قضیه رو توی چت پیچوندم آخر چت همسایه شوخ طب نوشت (من که میدونم از قضیه من خبر داری برو دعا کن که پیدات نکنم بعدش من بلاکش کردم و خداروشکر امسال دانشگاهم تموم شد و برگشتم خونمون و خوشحالم که اون شب من بجای فروشنده قربانی نشدم) 💀
نویسنده: ai
امیدارم لذت برده باشید ☠️😶🌫️
یعنی ببین خودم که داستانو خوندم سکته کردم سکته، بدنم لرزید
اولش فکر کردم جنه یا همون شیطانه شبیه همسایه اشون شده ولی اینکه خودش بود یه ترس عجیبیه
خداروشکر خیالی بود وگرنه تمام عمرم استرس میگرفتم نکنه پیداش کنه پسر مردمو😂