خانه متروکه STAR_GIRL STAR_GIRL · 1403/6/25 09:27 · در یک شب تاریک و طوفانی، گروهی از دوستان تصمیم میگیرند به یک خانه متروکه که سالهاست کسی به آن نزدیک نشده است، بروند. این خانه در حاشیه یک جنگل واقع شده و شهرت بدی دارد. مردم محلی میگویند که در این خانه، روح یک زن جوان که به طرز مشکوکی جان خود را از دست داده، پرسه میزند. وقتی دوستان به خانه میرسند، در و پنجرهها بسته و تاریکی همهجا را فرا گرفته است. آنها با چراغ قوههای خود به داخل میروند و بلافاصله متوجه میشوند که دما به شدت کاهش یافته و احساس میکنند که کسی آنها را زیر نظر دارد. در یکی از اتاقها، یکی از دوستان ناگهان صدای زنی را میشنود که نامش را صدا میزند. او به بقیه میگوید، اما هیچکس صدای او را نمیشنود و به او میخندند. کمی بعد، آن فرد احساس میکند که دستانش سرد شده و ناگهان چراغ قوهاش خاموش میشود. دوستان به هم میپیوندند و تصمیم میگیرند از خانه خارج شوند، اما در همان لحظه درب خروجی به طرز عجیبی قفل میشود. آنها متوجه میشوند که در خانه، هر اتاق به اتاق دیگر متصل است و نمیتوانند به راحتی فرار کنند. در نهایت، آنها با صدای خندهای ترسناک مواجه میشوند و سایهای را در گوشهای از اتاق میبینند که به سمت آنها میآید. در این لحظه، همه به سمت یک پنجره میدوند و با تمام قدرت به سمت آن فشار میآورند. در نهایت، پنجره باز میشود و آنها به بیرون میپرند. پس از آن شب، هیچکدام از آنها نتوانستند به آن خانه برگردند و هر بار که در مورد آن صحبت میکنند، احساس میکنند که آن زن جوان هنوز هم در آن خانه منتظر است. این داستان نشاندهندهی ترس از ناشناختهها و اثرات روانی وحشت در موقعیتهای بحرانی است. 1 اشتراکگذاری 6
داستان ترسناک (رد پای برفی) STAR_GIRL STAR_GIRL · 1403/6/25 07:58 · در یکی از شهرستانهای غرب کشور، در سال 1310، زنی به نام محبوبه زندگی میکرد. او به عنوان یک زن عادی و بیخبر از آینده، روزها را در روستای خود سپری میکرد. اما یک شب برفی، اتفاقی عجیب رخ داد. محبوبه که به همراه خانوادهاش در حال گشتوگذار در برف بود، ناگهان متوجه ردپایی عجیب شد. این ردپا به سمت جنگل میرفت و او را به خود جلب کرد. باکنجکاوی و ترس به دنبال ردپا رفت و هر لحظه احساس میکرد که کسی در حال تماشای اوست. وقتی به عمق جنگل رسید، صدای عجیبی به گوشش رسید، صدایی شبیه به زوزهای وحشتناک. محبوبه تصمیم گرفت به خانه برگردد، اما در حین بازگشت، متوجه شد که ردپاها به سمت او میآیند. او به سرعت دوید و با ترس و دلهره به خانه رسید. پس از آن شب، محبوبه دیگر هیچگاه نتوانست به جنگل برود و همیشه احساس میکرد که آن موجود مرموز در کمین اوست. این داستان به عنوان یکی ازقصههای ترسناک محلی در آن منطقه مشهور شد و هر کس که آن را شنید، به وحشت افتاد. این داستان نشاندهنده ترس از ناشناختهها و موجودات غیرقابل توضیح است که میتواند در دل شب و در تنهایی، انسان را به وحشت بیندازد. 4 اشتراکگذاری 7