داستانک

بریم برای یه داستانک ترسناک...
یه شب دختری در یک قبرستان موجود ماورالطبیعی رو میبینه
اون موجود ازش میخواد که موضوعه دیده شدنش توسط دختر رو برای هیچکس تعریف نکنه !
سال ها از اون ماجرا میگذره و دختر ازدواج میکنه و موضوع رو برای همسرش تعریف میکنه
همسرش سرش رو رو به زنش برمیگردونه و با لحنه سردی میگه
"مگه بهت نگفته بودم واسه کسی تعریف نکن؟(: "
قبول دارین خیلی پشم ریزون و عجیب بود؟؟